عرفان تجربه ای معنوی ، سلوکی عملی ، نوعی حضور و سیر به سوی خداوند است که به هر انسانی این امکان را می دهد تا مانند پیامبران مورد خطاب خداوند واقع شود و افقی گسترده در برابر دیدگان انسان می گشاید تا از امور ناپایدار به ابدیت پیوسته و دچار آن دیرت سازنده گردد که حرکت آور و شکوفا کننده است . عرفان حرکتی فراتر از زمان و مکان در جهت گسستن از بند و زنجیرهای مادی و به سوی عرصه ای بالاتر است ، پس در ذات خود به سنت و مدرنیته وابستگی ندارد ، اما عارفان و صوفیان و اندیشه ها و آثارشان چنین نیستند و خواهی نخواهی در لباس عصر زمان خود ظاهر شده اند . آنها به اندازه تجربه معنوی و خلص باطنی خود از عرفان بهره گرفته و به قدر پرواز خود ، به مراتب بالاتر عروج نموده اند . این پرواز نیز دچار فراز و فرود و حال و مقام بوده و از آن میان مولانا جلال الدین به شهادت آثار گرانقدرش از نادر شخصیتها یی است که به بالاترین قله های عرفان رسیده و یکی از دلایل آن همین که انسانهای بیشماری را بعد از وفاتش زی زبی نصیب نگذاشته و چون پیری راهنما بر سر راه هر مشتاقی ایستاده تا راه بنماید و لذتهای معنوی را به آنها بچشاند .
آثار مولانا نردبان آسمان است اما چنین نیست که هیچ نسبتی با سنت و مدرنیته نداشته باشد ، بلکه مطالعه این نسبت خود پرده ای از زیبایی معنوی اوست ، البته مولانا به آسمان اکتفا نکرده و زمین هم از نظر او به اندازه آسمان از خداوند لبری است ، هر چه از وجود بهره دارد ، از او رنگ و بو گرفته و چون نشانه و آیت اوست شایسته عشق ورزی می باشد . اگر بعد از رنسانس و با پیدایش علوم جدید ، عصر مدرن فرا رسید و انسان به زمین چشم دوخت دلیلی بر ابطال یا انکار آنچه آسمانی است نمی شود . انسان خمان قدر که ریشه در زمین دارد سر بر آسمان دارد و نادیده گرفتن هر کدام نقص انسان است .
عرفان و تصوف ماجرای اشتیاق روح سالک به عروج وتعالی است ، اما این سیر معنوی جدای از ظاهر مادی نیست و این پیوستگی دو طرفه هرگز قطع نمی شود و حتی پیشرفت در علوم وفنون و دانش فن آوری نه تنها منافاتی با آن سیر معنوی ندارد که یاریگر و مکمل آن به شمار می آید . اگر عرفان در پاسخ به یکی از نیازهای روحی انسان بوجود آمده و در دیروز و امروز به این نیازها پاسخ داد
است ، بی شک برای انسان فردا که در تکامل مادی و معنوی گام های بلندتری برداشته کارایی بیشتری خواهد داشت و چنین آموزه هایی هیچ تعارضی بر مدرنیته ندارد ، بلکه کاملا همسو به نظر می رسند .
مولانا می گوید هر چیزی در این جهان ظاهری دارد و باطنی ، اما آشکار و نهان ها دو اصالت دارند و خداوند هر دو را شامل می شود ( هو الاول والظاهر و الباطن حدید 3 و کل الی ذاک الجمال یشیر ، شرح فصول قیصری ، ص 24 ) او ظاهر و باطن امور را مانند مادر و فرزند می داند که از هم جدایی ندارند و به عنوان نمونه در مورد انسان می گوید : « تن همچون مریم است ، و هر یکی عیسی ی داریم ؛ اگر در ما درد پیدا شود عیسای ما بزاید . » اما آنچه به این دو ارزش می دهد « زیبایی و عشق » است که در همه ذرات مادی و معنوی سریان دارد .