جلالالدین محمد بلخی ـ مولوی ـ هشتصد سال پیش در شهر بلخ متولد شد. به سن نوجوانی نرسیدهبود که پدرش ـ بهاءالدین الولد سلطان العلما ـ به دلیل رنجش از پادشاه وقت ـ سلطان محمد خوارزمشاه ـ دست زن و بچهاش را گرفت و از بلخ خارج شد.
جلالالدین محمد بلخی ـ مولوی ـ (1) هشتصد سال پیش(2) در شهر بلخ متولد شد. به سن نوجوانی نرسیدهبود که پدرش ـ بهاءالدین الولد سلطان العلما ـ به دلیل رنجش از پادشاه وقت ـ سلطان محمد خوارزمشاه ـ دست زن و بچهاش را گرفت و از بلخ خارج شد.(3) بین راه، در گذر از نیشابور به ملاقات شیخ فریدالدین عطار رفتند. گفتهشده که عطار با یک نگاه به مولوی پی به استعدادهای نهفته در وی برد: «زود باشد که پسر تو آتش در سوختگان عالم زند.» و حتی کتاب اسرارنامهی خود را هم به وی هدیه دادپس از ترک نیشابور و زیارت مکه، بهاءالدین و خانوادهاش در قونیه ساکن شدند.(3) میگویند بهاءالدین تا آخر عمر در قونیه ماند و به ارشاد خلق پرداخت و سالها بعد که از دنیا رفت، پسرش جلالالدین ـ که حالا جوان 24 سالهای بود ـ کار پدر را ادامه داد و مدتی هم فقه و سایر علوم دین را درس میداد. بنا به روایاتی پیش از آن، جلالالدین در هجده سالگی ـ در همان سالی که مادرش را از دست داد ـ در شهر لارنده به فرمان پدرش با گوهر خاتون دختر خواجه لالای سمرقندی ازدواج کردهبود.
سال 642 هجری بود که تحول بزرگ زندگی مولوی رخ داد. جلالالدین هنوز چهل سال نداشت که شمس تبریزی(4) وارد قونیه شد. آمدهاست که شمس بر سر راه مولانا رفت و از وی پرسید: «محمد(ص) بزرگتر است یا بایزید بسطامی؟» مولانا سخت برآشفت و فریاد برآورد که محمد والاترین است و بایزید را با خاتم انبیا چه کار. شمس پرسید: «پس چرا محمد گفت “ما عرفناک حق معرفتک” و بایزید گفت “سبحانی ما اعظم شانی”؟» این سوال مولوی را چنان به خود مشغول کرد که باعث شد شش ماه با شمس در حجرهی شیخ صلاحالدین زرینکوب خلوت گزیند و به بحث بنشیند. در این مدت جز شیخ صلاحالدین هیچکس اجازهی ورود به خلوت آندو را نداشت. مولوی که تا پیش از ملاقات شمس مردی زاهد و معتبد بود و کارش تفسیر و توضیح اصول و فروع دین بود، پس از پایان این شش ماه دین و وعظ و منبر را کنار گذاشت و صوفی شد و به مسلک عشق و شعر و شاعری روی آورد.
گفتهاند که افادات معنوی شمس بود که اینگونه در مولوی اثر کرد و او را شیفته و مفتون کرد و باعث خلق شورانگیزترین اشعار مولوی شد. روح وی از مدتها پیش خواستار حقیقتی دیگر بود و مولانا آن را تسلیم تعلیمات وعظ و مدرسه کردهبود. مناظره با شمس تنها آتش زیر خاکستر دل جلالالدین را برافروخت.
در هر حال، مولوی مردی شدهبود بیگانه برای مردمان قونیه. شاگردان و مریدان وی که همه چیز را از چشم شمس میدیدند و او را به دیدهی ساحر و حتی مرد منحرفی مینگریستند که استاد فاضلاشان را از آنان گرفتهاست، به آزار و اذیت او پرداختند و حتی جاناش را تهدید کردند.
همین شد که شمس سه سال بیشتر در قونیه نماند و شبانه شهر را ترک کرد.(5) از کسانی که روز بعد مولوی را دیدند نقل شدهاست که وی حال خیلی بدی داشت و هرگز دیدهنشدهبود مولانا چنان پریشان باشد. در روایات دیگر نیز نقل شده که مردم کوتهنظر قونیه شبانه شمس را به هلاکت رساندند.
مولوی سر انجام در اوایل سال 672 هجری قمری(6) در شصت و هشت سالگی به دیار باقی شتافت. خرد و کلان مردم قونیه حتی مسیحیان و یهودیان نیز در سوگ وی زاری و شیون کردند.
او را در مقبرهی خانوادگی در کنار پدرش به خاک سپردند. بر سر تربت او بارگاهی است که به «قبهخضراء» شهرت دارد.